داستان ♡ خاطرات قلبم ♡ پارت 4

Lelia Lelia Lelia · 1404/4/26 12:46 · خواندن 1 دقیقه

سلام.

قبل از اینکه پارت 4 رو بخونین ، باید یکی رو بهتون معرفی کنم.

کسی که در پارت اول و دوم ، برای استقبال اومده بود ، خانم اِمِلاین هست که تقریبا شرایطی مثل ناتالی داره ( از نظر شغلی )

امیدوارم خوشتون بیاد.

 

خانم اِمِلاین به سویم آمد و مرا به طبقه بالا راهنمایی کرد. روبروی یکی از اتاق ها ایستادیم و پس از چند دقیقه ، وارد شدیم.

تمام وسایلِ اتاق ، با صلیقه و دقت خاصی ، چیده شده بودند. به خانم اِمِلاین لبخند زدم و پس از مرتب کردن وسایلم ، به رخت خواب رفتم.

صبح با اشتیاق بیدار شدم و لباسهایم را عوض کردم. از پنچره به بیرون و طلوع خورشید ، نگاه می کردم که با تقه ای به در ، چشم از آن برداشتم.

_ بفرمایین داخل

خانم اِمِلاین در را باز کرد و با مهربانی به من لبخند زد.

اِمِلاین : سلام عزیزم ، صبحت بخیر

_ سلام ، ممنون ، صبح شما هم بخیر

اِمِلاین : صبحانه آمادس و بعد هم مدرسه جدید

_ ممنون

همراه با خانم اِمِلاین ، از اتاق خارج شدم و به اولین اتاقی که دیشب دیدم ، رفتیم.

پس از صَرفِ صبحانه ، آماده شدم و همراهِ خانم اِمِلاین ، به مدرسه رفتم.

در ماشین را باز کردم و با کشیدن نفس عمیق ، از ماشین پیاده شدم. رو به خانم اِمِلاین ، لبخند زدم و به سمت مدرسه رفتم. از پله های بیرون در مدرسه ، بالا رفتم و به حیاط ، نگاه کردم. دستی روی شانه ام قرار گرفت و مرا متوجه خود کرد.

به سمت فَرد چرخیدم که با لبخند نگاهم کرد.

+سلام ، من زویی لی هستم

من هم لبخند زدم و خود را معرفی کردم.

 

خب ، اینم از پارت 4 داستان ♡ خاطرات قلبم ♡.

اگر حمایت کنین ، زود به زود پارت میذارم.

خدانگهدار.