داستان ♡ خاطرات قلبم ♡ پارت 3

Lelia Lelia Lelia · 1404/4/21 11:24 · خواندن 1 دقیقه

سلام به همگی.

اینم یه پارت دیگه از داستان.

 

پشت در های مرمری، زیبایی خاصی وجود داشت که مرا مجذوب خود کرد. داخل عمارت با سنگ های بیرون عمارت، ساخته شده بود.

روبرویم ، سالنی زیبا قرار داشت که به چهار پنجره منتهی می شد. پنجره ها با اندک فاصله ای از سقف ، تا کف سردِ عمارت ، کشیده شده بودند .

پرده هایی ظریف و زیبا ، پنجره ها را قاب گرفته بودند و در نسیم ملایمی که می وزید ، در حرکت بودند.

در هر طرف سالن ، یک در و کمی عقب تر از آن ، یک راه پله قرار داشت.

به سوی دری که سمت راست قرار داشت ، رفتم. دستم ، درِ سرد را ، لمس کرد و آن را باز کردم. روبروی در ، پنجره هایی به زیبایی پنجره های سالن ، اما کوچکتر ، قرار داشت. در اتاق ، تنها یک میز مستطیل شکل و تعداد زیادی صندلی ، اطراف میز ، به چشم می خورد.

به طرف دیگر سالن رفتم و در را گشودم. در مقابل چشمانم ، کتابخانه ای بزرگ و با شکوه نمایان شد و لبخندی بر لب هایم نشاند.

از کتابخانه خارج شدم و به راه پله ها نگاه کردم.

دیوار های کنارِ پله ها را ، آیینه هایی زیبا ، زینت بخشیده بودند. پس از تعدادی آیینه ، بخشی از دیوار نمایان می شد که دارای طرحی زیبا و منحصر به فرد بود. پس از آن ، مجددا آیینه ها قرار می گرفتند و این الگو ، تکرار می شد.

انگشتانم ، نرده ها را لمس کردند. نرده ها به ظرافتِ گل برگ و به خنکی آبِ چشمه بودند.

 

ممنون میشم که حمایت کنین تا منم پارت های بعدی رو بذارم.

خدانگهدار.