داستان ♡ خاطرات قلبم ♡ پارت 1

سلام.
ببخشید که زودتر نذاشتم.
امیدوارم خوشتون بیاد.
در باز شد و نور خورشیدِ در حال طلوع ، چشمانم را زد و مانع از دیدم شد.
بر روی پله اول قدم گذاشتم و به روبرو چشم دوختم. همه چیز همان گونه بود که به یاد می آورم. همان گونه که زمانی مجبور به ترکشان شدم.
پله ها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتم و به روبرو نگاه کردم.
نگاهم ، با نگاهی مهربان و پر مهر تلاقی کرد. با نگاه کسی که سال ها پیش مرا بدرقه کرده بود و حال برای استقبالم آمده بود. کسی که اولین باری که به اینجا آمدم نیز برای استقبال از من ، آمده بود.
با دیدنش ، لبخند مهمان لب هایم شد و به سمتش دویدم. او با مهربانی آغوش پر مهرش را به رویم گشود و من در آغوشش جای گرفتم و اشک هایم گونه هایم را تر کردند.
پس از مدتی ، دل از آغوش پر مهرش کندم و همراه او ، سوار ماشین شدم.
به بیرون چشم دوختم و غرق در خاطراتم شدم. هر خیابانی که وارد آن میشدیم ، سرشار از خاطرات تلخ و شیرین فراوانی بود.
خب ، اینم از پارت اول.
اگر حمایت کنین ، زود به زود پارت میذارم.
خدانگهدار.